همه رفتیم اینستاگرام؟

آقا خیلی دلم گرفت چقدر سوت و کوره بلاگهای دوستان


قربون همون قدیما

چقدر خاطره

تجدید شد..


هم شاد شدم و هم غمگین.


مینویسم از ترس اینکه خاطراتم در اثر خاک گرفتگی کلا از صحنه روزگار محو شوند.



حذف می کنیم

یاد داشت قبلی رو طی یک سری غلیان احساسات نوشتم ولی با تجدید نظر به این نتیجه رسیدم که غلیان احساسات به درد اینجا نمی خوره..


با عذر خواهی از عزیزانی که نظر دادن کلش رو برداشتم...



گذر





یک سال گذشت...


زمان عادت عجیبی داره ... می گذره....









مفاخره

نمی دونم با چه رویی باز بنویسم


ولی چه کنم از ضرب دلتنگی


برای اونایی که میدونم شعر مفاخره بابا رو دوست دارن میذارمش اینجا ... میدونم طولانیه ولی طاقت بیارین ...




 

 

 

(ای مـنـزه پـرده دار و پـرده در

ای به هر پرده در و از پرده در)

 

(چون سرایم من سپاست کان سپاس

در قیاس است و تو بیرون از قیاس)

 

باز کردم سر خط گفتار عشق

با کلامی نغز از سالار عشق

 

نزد آقایان و ارباب حکم

چون سرایم بازبان الکنم

 

پیش شاهان قدرت گفتار نیست

(من چه گویم یک رگم هشیار نیست)

 

لیک خواهانم از آن نیکان مدد

تا سرایم آنچه ایشان را سزد

***

بود روزی پادشاه عالمین

با علی و نور چشم او حسین

 

سوی جد چون بلبلی پرواز کرد

حضرتش آغوش جان را باز کرد

 

آن که از سوی خداوند ودود

بر وی و بر آل اطهارش درود

 

دست خود را سوی آن دردانه برد

چون گلی بر روی قلب خود فشرد

 

گاه میبوسید سیمای حسین

بوسه میزد گه به لبهای حسین

 

چون پدر آن مهربانان را بدید

هم به یک جا جان و جانان را بدید

 

رو سوی شاه سما و ارض کرد

با تبسم خدمت او عرض کرد:

 

ای تو همچو مغز وعالم همچو پوست

خود حسین خویش را دارید دوست؟

 

گفت آری او دل و جان من است

پاره ی تن روح و ریحان من است

 

گفت مهرت ای رسول ذوالمنن

بر حسینت بیش باشد یا به من؟

 

چون حسین این گفت شیرین را شنود

گوشه چشمی سوی پیغمبر گشود

 

با تبسم چاره اندیشی گرفت

در جواب از جد خود پیشی گرفت

 

گفت هر کس در شرف شد پیش تر

فخر او در نزد جدم بیشتر

 

او بود محبوب، ای محبوب من

نزد جد من حبیب ذوالمنن

 

گفت هان ای نور چشم روزگار

بر پدر آیا نمایی افتخار؟

 

پس گل باغ پیمبر ناز کرد

ناز کردن را با پدر آغاز کرد

 

گوشه ی ابرو سوی بابا نمود

نرگس شهلای خود را وا نمود

 

گفت! گر خواهد دلم ای شهریار

بر شما هم می نمایم افتخار

 

گفت باشم من امیر مومنان

ناصر پیغمبر آخر زمان

 

از تمام سابقین من احسنم

قائد آنان سوی جنت منم

 

ضارب سیفین و رمحین ای حسین

ناصر جد تو در بدر و حنین

 

آنکه آمد از زمین و از سما

روز میدانش پیام لا فتی

 

لا فتی الا علی بر جمع یار

بر عدو لا سیف الا ذوالفقار

 

بر طرف می سازم از روی زمین

 

فتنه های ناکثین و مارقین

 

حامل علم خداوندی منم

در صراط مستقیمم من علم

 

یافت از من دین پیغمبر مدد

دَین پیغمبر به دستم مسترد

 

بر تمام اوصیای حق سرم

جانشین اول پیغمبرم

 

من لسان ناطق و وجه اللهم

بر همه علم خدایی آگهم

 

دوستانم را به وقت ارتحال

نیست در دل ذره ای ترس و وبال

 

من تمام شیعیان را بی حساب

داخل جنت کنم بی اضطراب

 

روی خود را کرد بعد از آن رسول

بر حسین و گفت خود داری قبول؟

 

پس حسین آن غنچه لب را شکفت

وز لب شیرین خود آنگاه گفت:

 

حمد بی حد بر خداوند و سلام

کاو فضیلت داد مارا بر انام

 

جد ما از خلق خود مخصوص کرد

خود به جبریل امین منصوص کرد

 

من، نیایم بهترین خلق خداست

سید سادات عالم  مصطفی است

 

کی چنین بابی تو داری ای پدر

چون علی مرتضی فخر بشر

 

مادر من فاطمه بنت رسول

بهترین نسوان این عالم بتول

 

هیچ کس را نیست اینسان همچو من

 

یک برادر در جهان همچون حسن

 

چون بگفت این حرف شیرین با پدر

سوی شاه مومنان بگشود پر

 

همچو گل در گلستانش جا گرفت

روی دامان پدر مأوی گرفت

 

بوسه میزد از ره مهر و صفا

بر رخ شاه ولایت مرتضی

 

***

آری او را در شرف همتا نبود

مثل او در جمله عالمها نبود

 

در هوای بندگی شهباز بود

در نسب بر جد و اب ممتاز بود

 

شد نگین عشق در انگشت او

بود نُه نور خدا در پشت او

 

هم ردای پادشاهی در برش

تاج گلگون شهادت بر سرش

 

روی دوش او خداوند از وداد

بار سنگین امانت را نهاد

 

کی روا بود اینچنین شاهی کریم

افتد اندر دست گرگانی لئیم

 

تیغ بر روی جوانانش کشند

تیر کین بر نونهالانش زنند

 

یا زنند آن کافران از روی کین

تیر بر حلقوم طفل نازنین

 

پاس آن نعمت که از او داشتند

هیچ ظلمی را فرو نگذاشتند

 

***

ای خدا چون سر دهم آواز را

با که گویم بارالها راز را

 

 

گر نگویم درد کی درمان شود

ور بگویم عقلها حیران شود

 

هر کجا دل میدهم جز عشق نیست

جز صدای عشق در این ملک چیست؟

 

پر شده این ملک از آوای عشق

چرخها می چرخد از سودای عشق

 

تا ابد ای دوست وز روز الست

هرکجا آوای هل من ناصر است

 

از حسین است اینهمه آواز ها

هم به دست اوست حل رازها

 

دست محرومان به دامان حسین

ای همه جانها بقربان حسین

 

( سر بسر عالم اسیر حسن اوست

درد ایشان جمله درد حزن اوست)

 

تا بگیرد خود شفاعت را بدست

عهده دار این مصیبتها شده است

 

ای خدا بگذشت او از جان خویش

هم ز اولاد و هم از یاران خویش

 

بر چنین شاهی گذشت این ماجرا

تا شفیع ما شود؟ ای وای ما

 

وای بر ما گر پس از این لطف عام

بر ولای او نورزیم اهتمام

 

یا به مثل دشمنان کافرش

نشنویم آوای هل من ناصرش

 

بر گناه دشمنش راضی شویم

راضی از آن وقعه ی ماضی شویم

 

وای از آن دونان کز او رخ تافتند

تا ابد خذلان یزدان یافتند

 

ای خدا انعام کن قلبی سلیم

وندر آن دل مهر آن شاه کریم

***

پاس نعمتهای آن شه دوستی است

جز ولایت مطلب آن شاه نیست

 

دوستانش را اگر داریم دوست

خود همانا پاس نعمتهای اوست

 

بابا 1411

 

 



 


 

ببخشین اگه ویرایش نشده بود


توی این شبهای قدر که می آد من رو هم دعا کنین ... روم سیاهه

بدون عنوان

حس و حال بشکن و بالا بنداز نداریم


شما که تقصیری ندارید


آپ نمی کنیم






علل القصص

روزی روزگاری دختر کوچولویی بود اسمش رو میذاریم بهشت ... بهشت کوچولو مثل عروسک خوشگلی بود که پاک دل مادربچا  که اونموقع هنوز سن و سالی نداشت رو برده بود ... بهشت چون همسایه مادربچا بود زیاد همدیگه رو میدیدن ... مادربچا هروقت دلش برای بهشت کوچولو تنگ میشد میرفت یه سر خونه شون اونم با زبون خوشمزه بچگونه اش حرف میزد و حرف میزد و حرف میزد و ورجه وورجه میکرد و سر مادربچا رو گرم میکرد ... یکی از همین روزا مادربچا توی خونه بهشت اینا نشسته بود و داشت در ضمن صحبت با بهشت کارتون هم تماشا میکرد ... از قضا بهشت سرما هم خورده بود و نفس نفس زنون و با صدای گرفته یه داستان رو با هیجان تعریف میکرد ... مادر بچا هم که کرم تی وی بد جوری رفته بود توی کارتون و توجه لازم رو به بهشت نشون نمی داد ... بهشت هم حساااااس دید مادر بچا نگاش نمی کنه دو طرف صورت مادر بچا رو میگیره و با صدای تو دماغی سرما خورده اش میگه : به بَ لگا کن ... ( به من نگاه کن ) در نتیجه مادر بچا مجبور شد تی وی رو خاموش کنه و به اون لگا کنه ... این شد که الان هر کی توی فامیل میخواد نظر کسی رو به خودش جلب کنه فقط کافیه بگه ( به بَ لگا کن )



یه روز دیگه یه خورده قبل ترش مادر بچا به سن و سال همون بهشت بود و بهشت هنوز به دنیا نیومده بود ... مادر بچا تو خونه عمو جونش مهمون بود و وقت رفتن رسیده بود ... باباش اینا اومده بودن دنبالش و با بی صبری دم در بوق میزدن ولی لنگه کفش مادر بچا پیدا نمی شد که نمی شد


تموم اهل خونه عمو بسیج شده بودن که لنگه کفش رو پیدا کنن ... بعد یه ربع زیر و رو کردن خونه عمو جون چشمش به مادر بچا افتاد که با لوسهای روی هم افتاده و سر کج یه لنگی واستاده عمو میگن ببینم عمو اون کفشی که گم شده همینی نیست که زیر بغلته ؟


مادر بچا یه نگاه می اندازه و میگه ( هشت )


عمو :


پی نوشت : اینقدر دوست دارم صفحه مدیریت وبلاگ رو ریفرش کنم ببینم نظر جدید دارم


پی نوشت دوم : ...


داری منو ؟


مَنَ باخ


به بَ لگا کن


یکی یه روز یه سوال رو مطرح کرد ...


تو با خودت چند چندی ؟


سوال جالبیه که جواب مطلقی نداره


امروز من مشقهام رو ننوشتم خونه رو نسابیدم اصلا حال کار کردن رو ندارم و از خودم بیزارم ... خوب ؟ پس با خودم ده نودم ( 10/90 ) یعنی اگه خیلی خودم رو دوس داشته باشم 10 %


ولی اگه یه روز خونه رو بسابم به بچه ها رسیدگی کنم و مثلا یه کیک جدید هم بپزم خوب شاید سی هفتادی بشم (30/70)


بعضیا کلا از ده نود بالا تر نمیان ...


بعضیا اون روز سگی شونم شصت چهلن ( 60/40 ) روز خوبی که 100%


راستی ... تو با خودت چند چندی؟

خاطرات

در خاطرات کــودکـــیم چـلـچـراغــــها 


                                        آویـخـــته بـر سر در ایــوان باغـــها


چشمان خویش را چو بهم می نهم دمی     

                                      

                                 آن خـاطـرات گیــرد از  من  ســـراغــها


باد بهــــــار می رسـد از راهـهــای دور 


                                 آشـــــوب می کـــند بدل کوچه باغــها


بانگ هزار در همه جا پخش می شود


                                آمیـخــــتـه بـه غـلغـل شـــاد  کلاغــها


با اســبهای تیز تـک و  شــاد کودکـی            


                                ره می بـرم به  جنـگل گــزها  و تاغــها


ناگاه خاطـرات همــه محـو می شـود     


                               جـای گل است در همـــه جا زنگ داغها


بلبل ز صحن باغ گریزد باشک و خـون   


                           بـر جای اوسـت  همهمــــــه  زشت زاغها


ای  داد  از زمانه کجــا رفـت  آن  زمان 


                              آن  دل  مـرا  کجــا شــد و کو آن دماغها


آن  اســبها تمــام بزنجیـــر بسـته شد 


                            بر سـنگفـرش قـرن شکســت آن چراغها


می پرسم از سلیم و جوابم نمی دهد   


                              کـو  آن دمـاغهــــا و کجـــا  آن  فـراغهــا





                                                                                    بابا



                                                                       مرداد 1365



برای برطرف کردن جو غم زده و نوستالژیک از وبلاگ خانم سوسک سیاه  ایده گرفتم که در این بازی شرکت کنم  به گفته کپی برابر با اصل از خود وبلاگ ایشون : من عکس دسکتاپم را میگذارم تا شما بیایید شخصیت من را از روی دسکتاپ همایونی تحلیل کنید و البته خودتان هم اگر وبلاگ دارید بجنبید بروید این بازی ی خوشمزه را انجام بدهید ....


 




برای دیدن عکس دسکتاپ بر روی عکس کوچک کلیک کنید

I'm back

ربطی نداره اگه بخوام تیتر رو فرنگی بنویسم ... ( به خودم )


سلام


رفتیم مشهد در حالی که سونامی تب کرده بود ... من بودم با خانمجان ؛ دختر هام خانباجی و آباجی و پسر هام زلزله و سونامی و ننوی  بچه ها که به نوعی پیوند گاو بر الاغه ( فرانسوی مارا ببخشین ) سوار قطار شدیم هان از همه مهمتر آق مهندس که از کشیدن چمدانهای 500 کیلویی از واگن اول تا هشتم همون اول کاری کمردرد شد و رفت بالا تو رختخواب بالایی تو لپ تاپش سریال 24 تماشا کرد.


حالا چرا از واگن اول تا هشتم چمدونامونه کشیدیم دلیلش این بود که طبق عادت قدیم که هر دفعه سوار هواپیما شدیم یا نفرای آخری بودیم که باید سوار دمب هواپیما میشدیم یا اصلا اینقدر آخری بودیم که جاهامون رو قبلا فروخته بودن بعد باید نفری یه جای پرت هواپیما مینشستیم که درس عبرتی باشیم برای بازماندگان , سوار قطارم همینطور شد ... یعنی واگنمون از همون اول هشت بود ولی همه درها رو به جز واگن یک بسته بودن که اونم داشتن میبستن .. بعله


پس خانمجان واستادن همون واگن یک ما هم نفری یک چمدون به دست ور ور ور راه افتادیم توی واگنا تا برسیم به کوپه مون هی تنه به این و اون و در همین زمان قطارم راه افتاد دیگه گلها چو گل


من که یه دست چمدون و یه دست سونامی تب دار قیافه ام دیدنی بود


رسیدیم به کوپه سونامی رو انداختم بغل خانباجی برگشتم دنبال بقیه چمدونا ... نیست سفر قندهار میرفتیم نفری یک چمدون نیم تنی هم برداشته بودیم که روی چرخاشونم گیج میزدن


( راستش شنیده بودیم در مشهد سرب کمیاب شده گفتیم سربهای کرمون رو ببریم اونجا آب کنیم )


خلاصه وقتی رسیدیم به کوپه مون دیگه پاک له و لورده شده بودیم آق مهندس که رفت در خلوت تنهایی خودش با جک باور خلوت کنه ....


من و خانم جان و سونامی پایین نشستیم و بقیه همراه با همون پیوند گاو بر الاغ توی کوپه دیگه بودن ... تا اینجاش مسیبت بار بود ؟ بقیه اش بد نبود... جا که افتادیم نه بدک هم نبود از قطار بدم نیومد ... مشهد هم که زیارت و زیارت و سیاحت و زیارت دوستان و اسلام علیک یا حبیبتی اشلونکم و از این حرفا .... و همین


سونامی رو یک بار هم از خونه خارج نکردم


زلزله هم که توی پارکینگ با پسر سرایدار حال میکرد


با دخترا زیارت میرفتیم ... خوب بود الا اینکه خرید خیلی نکردم .. تنها چیزی که برای خودم خریدم آبرنگه که خیلی خوشحالم از این موضوع ...


هااااا


برگشتنی متوجه شدیم که دوتا کوپه توی دوتا واگن به فاصله 3 واگن بهمون دادن که آی حال کردیم


برای همین برعکس دفعه اول دوساعت زودتر رفتیم ببینیم چه خاکی ور تو گورمون میتونیم بریزیم گفتن الان که کاری نمیتونین بکنین خاکهاتون رو نگه دارین وقتی وقت سوار شدن شد اوخت دنبال گورهاتون بگردین ...


پس دوساعت تو ایستگاه راه آهن نشستیم با سگها و توره هایی که بسته بودیم یه بار پاچه های همدیگه رو نجوند خدا رو شکر خانمجان زودتر با هواپیما راهی شدن ...


وقت سوار شدن که رسید بدو بدو رفتیم دیدیم واگن ده باید بریم ولی این بار از روی سکو خدا رو شکر... نه !! ... همسایه هامون هم خدا پدر و مادرشون رو بیامرزه آدمای نجیبی بودن و قبول کردن سوار اون کوپه ما بشن که بچه هامون کنارمون باشن ... نزدیک بود خدا رحم کنه ....


خلاصه الکلام برگشتم ... نایب الزیاره بودم و دعاگو


پرانتز اول در جواب خودم بود اگه بپرسین به چی ربطی نداره ...


پرانتز دوم ترجمه تحت اللفظی ( pardon my french ) برای وقتی که حرف ناشایستی برده میشه بود که خوشم اومد استفاده کنم

گذر

گذر زمان چیه




تلخ رو شیرین میکنه و شیرین رو تلخ