بابا بزرگ

گفتم به چشم که از عقب گل رخان مرو                  نشنید و رفت عاقبت از گریه کور شد

 

الهی قربونت برم بابایی چقدر مهربون بودی صبح ها میومدی خونمون بعد از اونکه صبحونه خورده بودی و دفتر رفته بودی تازه ساعت ۹ شده بود و ما هم همه خواب

میگفتی تنبلا پاشین بعد من مسواک میزدم میو مدم پیشت حافظ برمیدا شتیم فال میگرفتیم بریم مشهد گاهی هم مشاعره میکردیم از هیچ حرفی کم نمی اوردی